ای کاش این سحر ز صبوحی حذر کند
یا اینکه در به روی تو خود را سپر کند
اما نماز را به فرادا اقامه کن
تا قاتل از نماز جهالت حذر کند
بیدار کن تمام جهان را به غیر او
بگذار با خیال تو در خواب سر کند
بیدار شد که در صف پشت تو ایستد
تا صف به صف ملائکه را در به در کند
ای ماه سر به مهر سر از سجده بر مدار
پشت سرت کسی است که شقالقمر کند
این معجزات، آیت پیغمبری نبود
داد از کسی که بر دل شیطان نظر کند
محراب در تلاطم خونابه غرق شد
خورشید خون گریست که شب را سحر کند
محمود حبیبی کسبی
به سیم و زر چه حاجت بود؟! از اینها فراتر داشت
پر از خورشید بود آری نگاهی کیمیاگر داشت
ن از بی حجابیها سر تسلیم افکندند
ولی کنزالحیا از چادر خود تاج بر سر داشت
بزرگان عرب را یک به یک دیروز پس میزد
که این دوشیزه فکر خواستگاری از پیمبر داشت
زمانی که همه خورشید را تکذیب میکردند
خدیجه چشمهای مصطفی را خوب باور داشت
میان قوم خود شأن و مقام او فراوان بود
ولی نزد پیمبر عزتی چندین برابر داشت
نماز اولش را با علی پشت پیمبر خواند
شکوه این سه تن باهم هزار الله اکبر داشت
کنار مرتضی دین خدا را یاوری میکرد
که مالش نسبت همشیرگی با تیغ حیدر داشت
لبالب بود از قران و آن روزی که مادر شد
به جای طفل در آغوش خود آیات کوثر داشت
همینجا میشود بر پاکی دامان او پی برد
فقط این زن وجودی لایق زهرای اطهر داشت
علی داماد او شد کاش او آنروز را می دید
که زهرا در نبود مادر خود دیدهای تر داشت
خدیجه در مسیر دین شترها داد بیمنت
زنی روی شتر اما هوای فتنه در سر داشت
حسن روز جمل فریاد یا زهرا به لب آورد
به یاد خاطراتی که مروری گریه آور داشت
کمک میخواست پشت در صدا زد خادم خود را
فدای فضه اما فاطمه، ای کاش مادر داشت
مجید تال
نشستهام به تماشای چشم چون پریات
که سهم من بشود یک نگاه سرسریات
که سهم من بشود سرزمین موهایت
اگر اجازه دهد مرزهای روسریات
زمان عرضهی لبخندها حواست نیست
که کشته میدهد این خندههای دلبریات
نگاه کن که دوباره به خود بگویم کاش
که این نگاه نباشد نگاه آخریات
مگر چه کرده دل بیگناه من خانم
که دل نمیکنی از شیوهی ستمگریات؟!
چه قدر مثل تو باشم، تو هم کمی من باش
که در معامله ثابت شود برادریات!
مصطفی الوندی سطوت
دیر آمدم. دیر آمدم. در داشت میسوخت
هیأت، میان "وای مادر" داشت میسوخت
دیوار دم میداد؛ در بر سینه میزد
محراب مینالید؛ منبر داشت میسوخت
جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود
جانکاهتر: آیات کوثر داشت میسوخت
آتش قیامت کرد؛ هیأت کربلا شد
باغ خدا یک بار دیگر داشت میسوخت
یاد حسین افتادم آن شب آب میخواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت میسوخت
آمد صدای سوت؛ آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود اصغر داشت میسوخت
سربند یا زهرای محسن غرق خون بود
سجاد از سجده که سر برداشت، میسوخت
باید به یاران شهیدم میرسیدم
خط زیر آتش بود؛ معبر داشت میسوخت
برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق، سر تا پای اکبر داشت میسوخت
دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال، گل میداد و خنجر داشت میسوخت
شب بود و بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرنها در داشت میسوخت
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت میسوخت
حسن بیاتانی
بینگاهت بینگاهت مرده بودم بارها
ای که چشمانت گره وا میکند از کارها
مهر تو جاری شده در سینهی دریا و رود
دور دستاس تو میچرخند گندمزارها
باز هم چیزی به جز نان و نمک در خانه نیست
با تو شیرین است اما سفرهی افطارها
باغ غمگین است لبخندی بزن تا بشکفند
یاسها، آلالهها، گلپونهها، گلنارها
برگهای نازکت را مرهمی جز زخم نیست
دورت ای گل سربرآوردند از بس خارها
بعد تو دارد مدینه غربتی بیحد و مرز
خانههای شهر، درها، کوچهها، دیوارها
نخلهای بیشماری نیمه شبها دیدهاند
سر به چاه درد برده کوه صبری بارها
سیده تکتم حسینی
هرچند خنده بر لب عالم می آورند
باران و برف با خودشان غم می آورند
من دوست دارم این غم باران و برف را
زیرا تو را دوباره به یادم می آورند
باران چکامه ای ست که در وصف عاشقان
خورشید و ابر و باد فراهم می آورند
هر سال ابرها شب یلدا سبد، سبد
از باغ آسمان گل مریم می آورند
اما دریغ از آن همه پروانه ی سپید
با خود بهشت را به جهنم می آورند
گل ها اگرچه چشم نوازند و بی رقیب
پهلوی برگ های خزان کم می آورند
امسال دست پنجره از برف خالی است
امسال درد پشت سر هم می آورند
سیدابوالفضل صمدی
بعد از هزار دور به من هم عجب رسید
جانم به لب رسید که جامم به لب رسید
بر روی آفتاب تو موی سیاه ریخت
یاللعجب چگونه در این صبح، شب رسید؟
روز نخست، نوبت تقسیم تاب و تب
تابش به موی تو، به من خسته تب رسید
وصل تو واجب است و خیال تو مستحب
صد شکر دست من به همین مستحب رسید
بختم سیاه گشت ز داغ تو، تلخ نه
این هم شباهتی که به من از رطب رسید
علی مقدم (عاصری خراسانی)
موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: .هواپیما بمب روی قرارگاه انداخت
پدر از روی صندلی افتاد، پاشد و گفت: «یا علی». افتاد
سقف با بمب اولی افتاد او به بالا سرش نگاه انداخت
تانک از روی صندلی رد شد شیشه ی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت
خاکریز از اتاق خواب گذشت من و او سینه خیز می رفتیم
او به جز عکس خانوادگی اش هرچه برداشت بین راه انداخت
به خودم تا که آمدم دیدم پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین به دست آمد آخرین عکس را سیاه انداخت
موشک آرام روی تخت افتاد زنی از بین چند دست لباس
یونیفرم پلنگی او را توی ایوان جلوی ماه انداخت
محمدحسین ملکیان
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه میرفت بییار و یاور ندیدی
آری در آوردن تیر بیدست از دیده سخت است
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی
حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی
شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی
بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی
دلخونی اما برادر، دلخونتر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا، مولای بیسر ندیدی
قلبت نشد پاره پاره، آنشب میان خرابه
آنجا سر یک پدر را در دست دختر ندیدی.
قاسم صرافان
خلق و خوی نبوی با دم عیسی داری
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری
از ازل نام تو بوده است قدیمالاحسان
قدمتی بیشتر از آدم و حوّا داری
سر خونین تو و طشت طلا، حیرانیم
زین شباهت که تو با حضرت یحیی داری
کشتی نوح فقط قایق کمظرفیتی است
پیش کشتی نجاتی که تو آقا داری
پشت موسی اگر آن روز به هارون شد گرم
تکیه امروز تو بر زینب کبری داری
رحم بر روسیهان، عاطفه بر دشمن خویش
یادگاری است که از حضرت زهرا داری
لشکر از هیبت و نور تو به هم میریزد
چون نشان از علی عالی اعلا داری
چند قرنی است ملائک به زمین میآیند
چونکه در کرب و بلا عرش معلّی داری
از کرامات تو ما نیز بهشتی شدهایم
که تو در خیمهٔ خود سایهٔ طوبی داری
عباس
وقف اشک است زندگانی من
ای که از کودکی شدی غم من
آه در قبر من به من برگرد
ای شب اول محرم من!
چون نهالی که اشک پایش ریخت
در عزایت شدم سترگ حسین
السلام ای حقیقت محزون!
السلام ای غم بزرگ! حسین!
این زبانی که برده نام تو را
پاسخ (من امام؟) خواهد گفت
صورتی که شده ست خیس از اشک
عاقبت بین قبر خواهد خفت
یاد کردم ز عاشقانی که
حسرت روضه هات را دارند
پدرانی که این محرم را
زیر سنگ لحد عزاداراند
مادرانی که مانده از آنان
چادری مشکی و گل لبخند
قد نداد عمرشان که این دهه هم
قیمه نذری تو را بپزند
مادرانی که چادر آنها
خیمه های تو را به پا می کرد
یاد کردم از آن النگو که
مادرم خرج روضه ها می کرد
حتم دارم که میخورم حسرت
هرچه خود را برات کم زده ام
آه سنگ لحد! بگو به حسین
سنگ او را به سینه ام زده ام
زندگانی عزیز بود و شریف
تا زمانی که زیر پرچم بود
دوست دارم که خوب گریه کنم
شاید این آخرین محرم بود
پیمان طالبی
دنیا خلاف خواسته ی ما گذشته است
دیروز پیش روست و فردا گذشته است
تقویم من پر است از "امروز دیدنت"
امروز یا نیامده و یا گذشته است
در جستجوی بخت به هر جا رسیده ام
او چند لحظه قبل، از آن جا گذشته است
در بین راه، عشق همان عابری ست که
با غم به من رسیده و تنها گذشته است
ای گل! همین که موقع بوئیدنت رسید
دیدم که عمر من به تماشا گذشته است
این غیرت است یوسف من، هی نگو هوس
از گیسوی سفید زلیخا گذشته است
با آن عصای معجزه بشکاف نیل را
نشکافی آب از سر موسی گذشته است
مثل قدیم باز هم از عاشقی بگو
هرچند، فکر می کنم از ما گذشته است
محمدحسین ملکیان
تا به دست باد میریزند گیسوها به هم
میخورند از لرزش بسیار، زانوها به هم
نیست در دنیا پلی از این شگفتانگیزتر
میرسد با یک نخ باریک، ابروها به هم
چشمها دریا و ابروها دو تا قوی سیاه
اخم کن نزدیکتر باشند این قوها به هم
با خیالش در بغل دارد تو را دیوانهای
هر کجا دیدی گره خوردهست بازوها به هم
میرسد روزی که ما همسنگ یکدیگر شویم
میخورد یک روز قانون ترازوها به هم
عاشقیم اما چرا از هم خجالت میکشیم؟
کاش اصلا دل نمیبستند کمروها به هم!
محمدحسین ملکیان
نگاهت مبداء تاریخ انسان است آقاجان
نگاهی که قسیم کفر و ایمان است آقاجان
خدا با قصه ی پر غصه ی یوسف به ما آموخت
همیشه جای خوبان کنج زندان است آقاجان
نه آن هارون گرگ، آن نارشیدِ زشت عباسی
که خود هارون تو، موسی بن عمران است آقاجان
تقیّه شد سلاحت تا بماند زنده این مکتب
که گاهی ماه، پشت ابر پنهان است آقاجان
زمانی ابن یقطین گفت و کلّ راویان گفتند
که این باب الحوایج باب عرفان است آقاجان
نه تنها مشهد و قم بوی گلهای تو را دارند
که عطرت منتشر در کلّ ایران است آقاجان
دمی هم غافل از احوال یاران نیست قلب تو
که حتی فکر اشترهای صفوان است، آقا جان
بگو از امتداد خون خود با قوم خون آشام
تویی آرامش و بعد تو طوفان است آقاجان
بهشتی هست در بغداد: نامش کاظمین توست
ولی حس می کنم آنجا خراسان است آقاجان
متاعی سخت کمیاب است اربابی شبیه تو
اگرنه مثل ما نوکر فراوان است آقاجان!
عباس
شد صدای هلهله از گنبد اخضر بلند
تا که شد دست علی با دست پیغمبر بلند
باده نوشان غدیری ساغر شادی زدند
تا سر خُم شد به دست ساقی کوثر بلند
پیش جهل این جماعت، عاقبت نشنیده ماند
هرچه عقل آواز حق سر داد بر منبر، بلند
از گلوی ظلم و ظالم آب خوش پایین نرفت
هر کجا شد ذوالفقار حضرت حیدر بلند
پیش بازویش موظف شد به کوتاه آمدن
گرچه بود آوازهی سرسختی خیبر بلند
مثل روز از سخت و سست دستهاشان روشن است
کی سرافکنده است فردا؟ کیست فردا سر بلند؟
از میان دستهای بیعت، اما بعدها
بشکند دستی که شد بر صورت مادر بلند
سیدهتکتم حسینی
اول ِ ابتدایِ آغاز است
درِ جنت برای او باز است
در مسیرش ملک به پرواز است
همه ی کارهاش اعجاز است
وقت پیکار شیر میدان است
او که همبازی یتیمان است
نقطه ی تحت باء بسم الله
شرف لااله الا الله
آسمان پیش قامتش کوتاه
در خیبر برای او پر کاه
دشمن از پیش و پس اگر دارد
ذوالفقار علی دو سر دارد
دست و بازوی او نمک دارد
به همه نیت کمک دارد
عشق ما ریشه در فدک دارد
به ولایت هرآنکه شک دارد
برود کعبه را طواف کند
و نگاهی بر آن شکاف کند
هر زمان فاطمه کنار علیست
هر کجا هست،بخت یار علیست
ملک الموت، ذوالفقار علیست
جبر حتی در اختیار علیست
آن همه اختیار داشت ولی
بر سر نفس، پا گذاشت علی
گفت"یا فاتح" و قرار گرفت
نفس خود را در اختیار گرفت
بعد در دست، ذوالفقار گرفت
جان کفار را دو بار گرفت
بار اول به چشم و ابرویش
بار دوم به تیغ و بازویش
ما همه قنبریم و غم بَر اوست
هم دلاور هم اینکه دلبر اوست
خصلت جمله انبیا در اوست
اوست از اول و در آخر اوست
پیش پاهاش کوه خم شده است
هر که با اوست محترم شده است
در کمیاب اگر که در صدف است
در نایاب، ریگی از نجف است
جلوی خانه اش همیشه صف است
شاهراه بهشت، اینطرف است
هر که دور ضریح مولا گشت
بی هراس از پل صراط گذشت
سعدی و مولوی و بیدل را
حافظ و عنصری و دعبل را
صایب و انوری و مقبل را
همه ی شاعران قابل را
خوانده ام، نزد او کم آوردند
هرقدَر بیت محکم آوردند
گوش خلق از علی علی پر شد
سنگ راهش یکی یکی دُر شد
راه رفت و خدا تصور شد
با علی راه ما میان بر شد
تا که پا روی عدل نگذاریم
به ولای علی نظر داریم
به خدا عالم یگانه علی ست
حاکم شهر و مرد خانه علی ست
برترین خلقت زمانه علی ست
عدل الله را نشانه علی ست
جورج جرداق وصف او کرده
سند از اهل سنت آورده
عشق را در غدیر یافته ایم
و علی را وزیر یافته ایم
سندی بی نظیر یافته ایم
بین دست امیر یافته ایم
آنچه داریم از علی ازلی ست
گل ما خاک زیر پای علی ست
با تمامی سربه زیری ها
سربلندیم ما غدیری ها
ختم گردد به خیر، پیری ها
دست ما را اگر بگیری، ها
هیچ سرداری از علی سر نیست
دست بالای دست حیدر نیست
راه شیری غبار راه علی ست
ریگ های نجف سپاه علی ست
به خدا که خدا گواه علی ست
شب به شب کوفه در پناه علی ست
کوفه دل را شکست یا سر را؟!
هیچ یک را! نماز حیدر را
محمدحسین ملکیان
بی روی علی شعر من آرایه ندارد
بی اذن علی، نطق، درونمایه ندارد
بی نام علی قرآن یک آیه ندارد
بی حب علی دین بخدا پایه ندارد
عمری پدرم گفت که فرزند خلف باش
یعنی که فقط بنده ی سلطان نجف باش
یاسین رخ و رحمان دل و توحید مقام است
با حکم غدیر آمده، پس کار تمام است
"سلطان جهانش به چنین روز غلام است"
ذکر لب مولا صلوات است و سلام است
هم شان علی کیست؟ اگر هست بیاید!
بالاتر از این دست محال است بیاید
هم جاذبه هم دافعه دارد، به تعادل
توصیف گر روی گل او شده بلبل
نقل است که شاعر شده حافظ به توسل
"لاحول و لاقوه الا بتغزل"
ایجاز رباعی ست، بلندای قصیده ست
از دفتر اشعار خدا، بیت گزیده ست
خورشید شده آینه گردان جمالش
خوردند ملایک همگی غبطه به حالش
گشتم، به خدا نیست کسی مثل و مثالش
میراث محمد، صلواتی ست که آلش
کس نیست به جز فاطمه و حیدر و اولاد
با آل علی هرکه در افتاد بر افتاد
تاریخ عرب، فاتح خیبرشکن اش خواند
"او" بود که پیغمبر اسلام، "من"اش خواند
صدآیه ی نازل نشده از دهنش خواند
استاد سخن،فاطمه، صاحب سخن اش خواند
کو آنکه قدم جای قدومش بگذارد
جز او احدی خطبه ی بی نقطه ندارد
برده ست خدا نام از او داخل انجیل
موسی به لبش نادعلی داشت لب نیل
داده ست به فرمان علی گوش، ابابیل
پیغامبری را علی آموخت به جبریل
این ها همگی هیچ، بگو معجزه اش چیست
اعجاز علی اینکه کسی مثل علی نیست
عدل علوی دست عقیل است در آتش
گیرم بزند دشمن او پشت در آتش
لطفش به گنهکار چون آبی ست بر آتش
شاعر! نزند دست بر این شعر تر، آتش
در آتش سوزنده و بی سایه ی م
بر چادر زهرا متوسل شو و بگذر
عشق علی و فاطمه تکرار ندارد
جز فاطمه عالم گل بی خار ندارد
جز با در این خانه، گدا کار ندارد
این خانه دری دارد و دیوار ندارد
در کوچه ی باریک علی آه.چه ها شد
هر بار گدا حاجتی آورد، روا شد
محمدحسین ملکیان
من که دائم پای خود دل را به دریا میزنم
پیش تو پایش بیفتد قید خود را میزنم
در وجودم کعبهای دارم که زایشگاه توست
از شکاف کعبه گاهی پرده بالا میزنم
این غبار روی لبهام از فراق بوسه نیست!
در خیالم بوسه بر پای تو مولا میزنم
از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم
در رکوعت میرسم، خود را گدا جا میزنم
اینکه روزی با تو میسنجند اعمال مرا
سخت میترساندم، لبخند اما میزنم
من زنی را میشناسم در قیامت… بگذریم!
حرفهایی هست که روز مبادا میزنم
کاظم بهمنی
تا حس شود صدای تو، آب آفریده شد
چشمت غریب بود، شهاب آفریده شد
تحریر گامهای تو را در جواب آب
رودی که میرسد به شتاب آفریده شد
بی مهر تو چه میگذرد بر شب قلوب؟
دوزخ جواب بود و عذاب آفریده شد
ربط تو با تراب در ابهام مانده بود
صحرای تشنه کام و سحاب آفریده شد
پرسش مهیب بود: خدایا چگونهای؟
کعبه دهان گشود و جواب آفریده شد
قربان ولیئی
درباره این سایت